داستان کودک | درخت توت
  • کد مطالب: ۱۶۲۱۲۶
  • /
  • ۰۸ خرداد‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۰:۵۶

داستان کودک | درخت توت

بعضی‌ها عادت دارند وقتی می‌خواهند میوه‌ای از درخت بچینند، با چوب و دمپایی و ... به سمت درخت حمله کنند.

لیلا خیامی - بعضی‌ها عادت دارند وقتی می‌خواهند میوه‌ای از درخت بچینند، با چوب و دمپایی و ... به سمت درخت حمله کنند.

حالا ممکن است دمپایی و چوبشان به شاخه‌ها بخورد و میوه‌ها را پایین بریزد و ممکن است لای شاخه‌ها گیر کند و بدتر از آن، از شاخه‌ها رد شود و بخورد به شیشه‌ی پنجره‌ی یک خانه. وقتی درخت توت هم پر از توت شیرین شد، بچه‌ها همین کار را کردند.

نزدیکی‌های تولد امام رضا(ع) امام مهربانی‌ها بود. سر کوچه‌ی ما هم ریسه‌های رنگی بسته بودند. فصل توت‌های سفید تمام‌شده بود. بابا‌بزرگ کنار درخت رفت و با یک چوب بلند شاخه‌های درخت را تکان داد. دنبال توت نبود.

فقط می‌خواست لنگه‌‌دمپایی‌ها را پایین بریزد، دمپایی‌هایی که بچه‌ها به سمت شاخه‌ها پرتاب کرده بودند. دمپایی‌ها جوری گیر افتاده بودند که بچه‌ها نتوانسته بودند آن‌ها را پایین بیاورند.

بابا‌بزرگ چوب را به شاخه‌ها زد و تق و تق راه انداخت و بالأخره توانست لنگه‌دمپایی‌ها را از بین شاخه‌های درخت نجات بدهد. سه لنگه دمپایی پایین افتادند. یکی سبز بود، یکی قرمز و یکی طوسی.

بابابزرگ لنگه‌دمپایی‌ها را برداشت و نگاه کرد. بعد هم لبخندزنان گفت: «نباید به سمت درخت بیچاره پرت می‌شدید اما شاید صاحبتان دنبالتان بیاید.» این را گفت و لنگه‌دمپایی‌ها را برد و پشت شیشه‌ی مغازه‌ی بقالی‌اش آویزان کرد.

زیرش هم یک کاغذ چسباند که رویش نوشته بود: «هر کسی صاحب این لنگه‌دمپایی‌هاست بیاید و از درخت معذرت بخواهد و لنگه دمپایی‌اش را پس بگیرد.»

خیلی طول نکشید که سر و کله‌ی صاحبان لنگه‌دمپایی‌ها پیدا شد. بچه‌ی اولی آمد و گفت: «سلام بابا‌بزرگ، لطف کنید دمپایی طوسی را بدهید ببرم! مال باباجانم است. از روزی که انداختمش بالای درخـــــت، از دســـتم عصـــبانی اســـت.»

بچه‌ی دومی لبخندزنان آمد و گفت: «لنگه‌دمپایی قرمز مال خواهرم است. از روزی که انداختمش روی شاخه‌ی درخت، طفلکی با یک لنگه‌پا و بپربپرکنان توی حیاط می‌رود و می‌آید.»

بچه‌ی سومی همان‌جور که خجالت می‌کشید، آمد و گفت: «ببخشید بابا‌بزرگ، درخت توت شما دو هفته پیش لنگه‌دمپایی من را گرفته و پس نداده است.»

بابا‌بزرگ نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت: «دمپایی‌ها همین‌جا هستند. درخت آن‌ها را به من داد تا به شما پس بدهم، اما گفت قبلش باید از او معذرت‌خواهی کنید که به سمت سر و صورتش دمپایی پرت کردید!»

بچه‌ها با تعجب و خجالت به درخت نگاه کردند. بچه‌ی اولی گفت: «وای، حتما ترسیده است!» بچه‌ی دومی گفت: «دمپایی من خیلی سنگین است. شاید دردش آمده باشد.» بچه‌ی سومی گفت: «وای، درخت دربار‌ه‌ی ما چه فکری می‌کند!»

بچه‌ها به هم نگاه کردند و به سمت درخت رفتند. بعد یکی‌یکی جلو رفتند و سرشان را کنار تنه‌ی درخت بردند و چیزی گفتند و تنه‌ی درخت را بوسیدند.

بابا‌بزرگ که از توی مغازه بچه‌ها را نگاه می‌کرد، با شادی لبخند زد و سریع دمپایی‌ها را از پشت شیشه برداشت و بیرون رفت و گفت: «خب، به نظرم درخت معذرت‌خواهی شما را قبول کرده است چون همین الان به من گفت دمپایی‌هایتان را پس بدهم!»

بچه‌ها با شادی دمپایی‌ها را از بابا‌بزرگ گرفتند و در حالی که به شاخه‌های پر از برگ و قشنگ درخت نگاه می‌کردند و برای درخت دست تکان می‌دادند، دویدند و رفتند.

همین موقع باد آمد و شاخه‌های درخت شروع کردند به تکان خوردن. انگار درخت هم داشت دست‌های چوبی پر از برگش را برای بچه‌ها تکان می‌داد!

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.